۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

دفتری قدیمی

دفتری دارم که مربوط به سالهای گذشته است . اما در هر ورقش احوالات امروزم نوشته شده . برای مثال درونیات ذهنی روز چهاردهم خرداد سال هشتاد و هفت در صفحه چهاردهم خرداد نوشته شده و در صفحه پانزدهم خرداد احوال و ذهنیات پانزدهم خرداد سال هشتاد و نه نوشته شده . در طول این سالها دفترم داره کامل میشه . حالا چرا این رو گفتم . چون اگر یک روز مردم و یکی اون دفتر رو خوند و دید احوالات یک روزم با روز قبلش چقدر متفاوته بدونه که شاید بین دو روز چند سال فاصله بوده .
رمزی است برای یابنده دفتر . اگر یک روز کسی از این بلاگ گذر کرد بدونه که براش رازی رو گذاشتم درباره آدمی که کل زندگیش یک سال بود .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه


واقعا محشره . دیالوگ هاش کولاکه . خودش رو که دیگه نگو .

درنهایت

شمعی است در آستانه تاریکی ها

ممنون رابرت زمه کیس
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیذاریم
نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانی است ، رو سوی چه بگریزیم
هنگامه حیرانی است ، خود را به که بسپاریم
تشویش هزار آیا ، وسواس هزار اما
کوریم و نمی بینیم ، ور نه همه بیماریم
دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم ، آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی بریم ، ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم ، بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم
من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم
منزوی

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه


کودکی هایم اتاقی ساده بود

قصه ای ، دور اجاقی ساده بود

شب که می شد نقش ها جان می گرفت

روی سقف ما که طاقی ساده بود

می شدم پروانه ، خوابم می پرید

خواب هایم اتفاقی ساده بود

زندگی دستی پر از پوچی نبود

بازی ما جفت و طاقی ساده بود

قهر می کردم به شوق آشتی

عشق هایم اشتیاقی ساده بود

ساده بودن عادتی مشکل نبود

سختی نان بود و باقی ساده بود

قیصر امین پور

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

چی بگم ؟ ای کاش لال می شدم . به شدت عذاب وجدان دارم و خودم رو لایق هر فحشی می دونم . بعضی اشتباه ها واقعا قابل جبران نیست . عذابش داره روحم رو می خوره . قضیه از این قراره
آقا تقی مثلا . فرض کنیم آقا تقی اسمشه . آقا تقی سنش زیاده و پنج کلاس سواد داره . مدتها قبل بین من و آقا تقی بحثی در گرفت . اینم بگم که تقی کل عمرش سرش تو قرآن و مفاتیح و دعا بوده و به درجه ای رسیده که آبرویی تو مسجد داره و وضوی نمازگزار ها رو چک می کنه تا غلط نباشه . خلاصه . من و تقی بحثمون شد و در مبانی اسلام و اعتقادی بحث کردیم و این بنده خدا که تا حالا غیر از قران و مفاتیح چیزی نخونده بود وقتی با تفسیرهای من مواجه شد حالش گرفته شد و در نهایت گفت حرف حرف خودشه و من چیزی از دین و ایمون نمی فهمم . از اون به بعد بود که آقا تقی نماز هاش به جای 17 رکعت در شبانه روز شد 40 رکعت و به جای روزی یک جز هر روز پنج جز از قرآن رو می خوند و این به غیر از روزهای رمضان بود که دو بار قرآن رو از سر تا ته می خوند . عبا رو دوشش می انداخت و دم در مسجد بست می نشست و بلند بلند اذان می گفت و با صدای بلند دعا می کرد تا ائمه دنیا رو از کفر و بی ایمونی نجات بدن و ... بماند . چند روزی بود که وقتی از جلوی در مسجد رد می شدم می دیدم آقا تقی رو نمی بینم . انگار نبود . بالاخره سراغش رو گرفتم و یکی گفت چند روزه میره میشینه تو آبدارخونه و اونجا بر امور نظارت می کنه . رفتم تو آبدارخونه . آقا تقی تا من رو دید عباش رو دور خودش جمع کرد و یک چیزی که من ندیدم چیه زیر عباش قایم کرد . سلام و علیکی سرد رد و بدل شد و چون فهمیدم آقا تقی از حضورم ناراحته از آبدارخونه رفتم بیرون .

چند روز گذشت . یک روز داشتم از جلوی در مسجد رد می شدم که یکهو دیدم آقا تقی در حالی که به زور عباش رو نگه داشته از آبدارخونه بیرون دوید و با صدای بلند من رو صدا می کنه . ایستادم . اومد جلو . بادی به غبغب انداخت سینه اش رو صاف کرد ،نگاهی تحقیرآمیز به من کرد و این درحالی بود که یک چیزی زیر عباش قایم کرده بود . تسبیحی در دست چرخاند و گفت : خب بگو ببینم این که خدا تو قرآن میگه رب المشرقین و رب المغربین یعنی چی ؟ چرا خدا میگه رب مشرقین و رب مغربین ؟ هان ؟
خنده ای کردم و گفتم : چون زمین گرده .
آقا تقی نگاهی حاکی از پیروزی به من انداخت . سری تکون داد و گفت : نه پسرجان یعنی کره زمین مشرق ها و مغرب های متفاوت داره .
گفتم : خب دلیلش چیه ؟ دلیلش اینه که زمین گرده دیگه .
آقا تقی با عصبانیت دستی رو که چیزی رو زیر عبا نگه داشته بود بیرون آورد و گفت : نه . من تو رادیو معارف شنیدم . همینی که من گفتم .
بعدهم . بعدهم . در حالی که رنگش پریده بود عباش رو دور خودش پیچید و با شانه هایی افتاده به طرف آبدارخانه رفت .
بعدها شنیدم که به چند نفر گفته دلیل اینکه خدا تو قرآن میگه رب المشرقین و رب المغربین اینه که زمین گرده .
اما من . از اون روز تا حالا . از اون روز که رنگ پریده و شانه های افتاده آقا تقی رو دیدم . آره از همون روز آنچنان عذاب وجدانی گرفتم که حتی بعضی وقتها تو خواب آقا تقی رو می بینم که رادیو دو موجش رو بغل کرده و داره باهاش نماز می خونه . به خودم می گم آخه پسر لال میشدی حرف نمی زدی . میگفتی نمی دونم آقا تقی تو بگو . می گفتی چه جالب آقا تقی نمی دونستم ممنون که گفتی . میگفتی . می گفتی . م ی گ ف ت ی . ای کاش اصلا هیچی نمی گفتی و میذاشتی اون برنده باشه . چی میشد . دل پیرمرد رو شاد میکردی .
ای وای که زندگی گاهی وقتها چقدر تلخ و سخته .
ای وای .
ای وای .

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه




گاهی وقتها آدم دلش می خواد دیگران رو قضاوت کنه . یعنی نتیجه قضاوت هاش رو به طرف بگه . به طرف و به طرف و به طرف . یعنی این طرف ها انقدر زیادن که آخرش میگی بیخیال . من نه حوصله دارم نه توان طرف شدن با این طرف ها . این کلمه ی یعنی ازدهن مانیفتاد . بعد از یکسال یعنی یعنی کردن تمام تلاشم رو کردم تا در ادبیاتم از کلمه یعنی استفاده نکنم . اما همش برمیگرده . اما سوالی که ذهن من رو مشغول کرده یک سوال نیست . یعنی یک مسئله است . چند وقت پیش دقت کردم و دیدم که من هیچ خاطره ثبت شده تصویری ای ندارم . یعنی هیچ عکسی ندارم که خودم توش باشم و بیانگر وجودم در مکان خاصی باشه . اما نوشته تا دلت بخواد . این بلاگ هم همینطوری نوشتم الکی تا بدونم یک روز به چه چیزهایی فکر کردم .

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه


آلتِ میانجی میان وجود کرانمند و بی کران همانا عشق است نه اندیشه

هگل

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

آدم بزرگ ها نخوانند


چند وقت پیش بر اثر یک اتفاق ، یک اتفاق خیلی ساده کتابی به دستم رسید که قبلا زمانی که هفت سالم بود خونده بودم . اما این بار خوندن کجا و تو هفت سالگی خوندن کجا . هیچ توضیح اضافه ای نمی دم . شازده کوچولو . شازده ای که از یک سیاره به زمین آمد و خاطراتش رو برای یک خلبان که هواپیماش تو صحرای آفریقا خراب شده بود گفت . واقعا باید بیست سال می گذشت که می فهمیدم این داستان یک شاهکاره بی نظیره . اما حیف که آدم بزرگ ها نمی فهمن . حیف .

خلبان :خار به هیچ دردی نمی خوره . فقط نشانه موذی گری گلهاست !

شازده کوچولو ، پس از لحظه ای سکوت ، با بغض خاصی پرخاش کنان گفت :

حرفت را باور نمی کنم ! گلها ضعیف اند . ساده اند . هر طور که بتوانند به خودشان قوت قلب می دهند . خیال می کنند که با خارهاشان می توانند دیگران را بترسانند ...

اگر کسی گلی را دوست بدارد که در میلیونها ستاره یکتا باشد همین کافی است تا هر وقت به ستاره ها نگاه می کند خوشبخت باشد . نگاه می کند و با خود می گوید : گل من آنجا در یکی از ستاره هاست ...

شازده کوچولو از خودپسندی و غرور گل سرخش از سیاره اش راهی شده . (با گل قهر کرده ) ماجرای شازده و گل هم بسیار زیبا و عمیقه که در پست های بعدی برای آدم بزرگ ها می نویسم .

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه


وای درد داره . آخ درد داره . آی سوزش داره .

چی بگم ؟ سینمای ایران . اگر حرف بزنی متهم میشی به غربی بودن و ایدآل گرایی مفرط و فلسفه زدگی (همون چیزی که بعضی ها به غلط بهش میگن روشنفکری )

اگر هم حرف نزنی . چهار تا فیلم که اصول وقواعد ساده فیلم سازی ندارن میشن شاهکار .

آدم چی بگه ؟

فقط همین . ده روز پشت سر هم روزی دو تا فیلم ایرانی می بینی اما یک شب از سر بی حوصلگی یک فیلم غیر ایرانی میذاری تا تو خلوت خودت ببینی و همین یک فیلم آنچنان تاثیری روت میذاره که بیست تا فیلم دیگه نذاشتن . به خدا بحث ، بحث ایرانی و خارجی اش نیست . بحث اینه که همه دنیا قبول کردن سینما هنر هفتمه غیر از فیلمسازان محترم ما . ربطی به سانسور و بودجه هم نداره . (البته سانسور در جای خودش موثر هست ) اما زمانی که این سانسور ها نبود هم اتفاق خاصی نیفتاد . به هر حال . هر کشوری چند تا فیلم ساز خوب داره اما مهم اینه که اون فیلم ساز خوبه چی میسازه . وقتی میبینی اون خوبها هم خیلی از قواعد رو رعایت نمی کنن . چی میشه گفت ؟ به هر جهت .

سینما = تصویر + صدا

نه دیالوگ + بازیگر .

حالا اینکه بازیگر کیه و چیه بماند .

ولی عجب فیلمی بود . حقا که لگوی جوایز کن روی پوستر فیلم واقعیه . عجب فیلمیه . حتی ایرادهای فیلم نامه اش هم قشنگه .

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

در زندگی

در زندگی زمان زیادی برای سکوت وجود دارد

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

ترانه کوچک من
فیلمی از مسعود کرامتی

فیلمی بود که تماشاگر به خود اجازه داد اواسط فیلم سالن را ترک کند . اما . دیدن فیلم خالی از لطف نبود و بسیار مفید بود . در یک کلام من واقعا خوشم آمد .
سفر پسری سیزده ساله به شرف رود . یا همان شلمرودی که در داستان ها داشتیم . به خاطر داریم .
توی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود
حالا شلمرود شرف رود شده . حسنی پیر شده و اسمش تغییر کرده و در انتظار مرگ است . فیلم داستانی فانتزی داشت . روابط علی و معلولی با ذهن و منطق فیلمنامه نویس رقم می خورد . شلمرود نمادی از ایران امروز بود . خیره شدن نمادی از تفکر و توکل بود . امیر جلال (اگر اشتباه نکرده باشم ) و کدخدا نمادی از نسل قدیم و نیاکان ما بودند . پسر بچه ها نمادی از نسل نو بودند . دیالوگ ها بر محور این نماد پردازی های قرار گرفته بود .
اما حیف . حیف و صد حیف
حیف که در پرداخت و فرم با مشکلات عدیده ای دست به گریبان بود . تصاویر مرده و نورپردازی بسیار ضعیف بود . میزانسن ها و آکساسوار صحنه هیچ نشانی از یک فیلم فانتزی نداشت . رنگ ها کدر و مرده بودند . حتی آبی آب هم درست تصویر نشده بود . در طراحی صحنه و لباس مشکلات بزرگی به چشم می خورد که هر لحظه ما را از محتوای فیلم فراری می داد . برای مثال چطور پسری که نماد نسل جوان ایران است باید بر لباسش عکس اسپایدرمن که حاصل اسطوره سازی آمریکا است داشته باشد . چرا در رنگ لباس ها حداقل توجه بیشتری به خرج داده نشد تا لباس بازیگران هم رنگ پس زمینه نباشد . بی سلیقگی کارگردان در بسیاری از تصاویر آزار دهنده بود . استفاده از پلان های اینسرتی برای رفو کردن سوراخ های تدوین و پلان های حرکتی ای که دیر به داد فیلم رسید .
واقعا داستان اگر درست نوشته می شد و گره ها به موقع زده می شد و ....
با این فیلم
توی ده شلمرود حسنی هنوز تک و تنها است
همان گونه که فیلم مسعود کرامتی تنها ماند . هیچ کس برای تدفین پدر بزرگ در سینما نماند و مخاطب هر لحظه آرزوی مرگ پدر بزرگ را داشت . ای وای . از این همه هزینه . ای وای از این فیلمنامه ای که هر چقدر می گویم باز هم ایرادهایش بیشتر و بیشتر به ذهنم می آیند . ای وای از چمنی که سبز نیست و آبی که آبی نیست و قرمزی که دور یقه پسرک است و چشم را آزار می دهد .
بماند .
برای من تجربه خیلی خوبی بود .
ممنون .

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

تا اطلاع ثانوی ...

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه


فاکنر رو نمی شناسم . اما تو ذهنم بود که مارکز تحت تاثیرش بوده و کلی ازش تعریف کرده . تا اینکه دیشب . یعنی امروز صبح ساعت شش بعد از یک شب نخوابیدن چشمم افتاد به گوربه گور . گفتم شاید برای چند دقیقه خوندن صفحات اول کتاب قبل از خواب بد نباشه . چند خط اول رو خوندم و درست بعد از خوندن صفحه دوم بود که فهمیدم چرا مارکز از فاکنر انقدر تاثیر گرفته . واقعا فوق العاده بود . از همون اول قدرت نمایی کرد و طوفانی رو به راه انداخت که فقط یک نویسنده در رده اون می تونه این کار رو بکنه . واقعا شاهکار بود .

گور به گورصفحه 16 = به آقای تَل میگم اشتباه از هر کسی سر میزنه ، ولی بدون ضرر از پسش بر اومدن کار هر کسی نیست .این رو به آقای تَل می گم . می گم همه که نمی تونند نتیجه اشتباه خودشون رو بخورن .

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه


کارگردان : چان ووک پارک
این فیلم هم مثل old boy و همدردی با بانوی انتقام جو و همدردی با آقای انتقام جو است . تا آخرین لحظه مشتش رو بسته نگه میداره و در روایت داستان شیوه منحصر به فرد خودش رو داره . شیوه پیچیده ای که بر اساس منطق ذهن کارگردان شکل گرفته و در همه فیلم هاش به بهترین حالت خودش رو نشون داده .
اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد.
هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن
دکتر شريعتي

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

بی صفت ها


فئودور داستایوفسکی

نویسنده بزرگی بود و هست . هست چون همیشه نوشته هاش زنده است و حی . وقتی هیلاری کلینتون چند ماه پیش گفت که برادران کارامازوف تاثیر گذار ترین کتاب عمرش بوده این هیلاری کلینتون نبود که به داستایوفسکی اعتبار داد . این داستایوفسکی بود که به کلینتون آبرو داد . قمارباز . جنایت و مکافات . جن زدگان و .... همه و همه در یک جمله خلاصه شد . داستایوفسکی صفت را از انسان گرفت . حالا کی می دونه این یک جمله چه معنایی می تونه داشته باشه . یک انسان با سرگذشتی مثل فئودور داستایوفسکی می تونه صفت رو از انسان بگیره . بعد از داستایوفسکی دیگه هیچ انسانی صفت نداره . این مسئله ای نیست که من بگم . بزرگترین نویسنده های دنیا از جمله مارکز و اسکار وایلد هم به این نکته تاکید کردن . داستایوفسکی بیانگر

بی صفتی انسان ها بود .

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

طبیعت کلیسای شیطان است ..................> ضد مسیح (لارنس فون تریه)
ای کاش شیطان کمی رحم داشت ............> سجاد امیریزدانی