۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیذاریم
نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانی است ، رو سوی چه بگریزیم
هنگامه حیرانی است ، خود را به که بسپاریم
تشویش هزار آیا ، وسواس هزار اما
کوریم و نمی بینیم ، ور نه همه بیماریم
دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم ، آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی بریم ، ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم ، بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم
من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم
منزوی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر