۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

چی بگم ؟ ای کاش لال می شدم . به شدت عذاب وجدان دارم و خودم رو لایق هر فحشی می دونم . بعضی اشتباه ها واقعا قابل جبران نیست . عذابش داره روحم رو می خوره . قضیه از این قراره
آقا تقی مثلا . فرض کنیم آقا تقی اسمشه . آقا تقی سنش زیاده و پنج کلاس سواد داره . مدتها قبل بین من و آقا تقی بحثی در گرفت . اینم بگم که تقی کل عمرش سرش تو قرآن و مفاتیح و دعا بوده و به درجه ای رسیده که آبرویی تو مسجد داره و وضوی نمازگزار ها رو چک می کنه تا غلط نباشه . خلاصه . من و تقی بحثمون شد و در مبانی اسلام و اعتقادی بحث کردیم و این بنده خدا که تا حالا غیر از قران و مفاتیح چیزی نخونده بود وقتی با تفسیرهای من مواجه شد حالش گرفته شد و در نهایت گفت حرف حرف خودشه و من چیزی از دین و ایمون نمی فهمم . از اون به بعد بود که آقا تقی نماز هاش به جای 17 رکعت در شبانه روز شد 40 رکعت و به جای روزی یک جز هر روز پنج جز از قرآن رو می خوند و این به غیر از روزهای رمضان بود که دو بار قرآن رو از سر تا ته می خوند . عبا رو دوشش می انداخت و دم در مسجد بست می نشست و بلند بلند اذان می گفت و با صدای بلند دعا می کرد تا ائمه دنیا رو از کفر و بی ایمونی نجات بدن و ... بماند . چند روزی بود که وقتی از جلوی در مسجد رد می شدم می دیدم آقا تقی رو نمی بینم . انگار نبود . بالاخره سراغش رو گرفتم و یکی گفت چند روزه میره میشینه تو آبدارخونه و اونجا بر امور نظارت می کنه . رفتم تو آبدارخونه . آقا تقی تا من رو دید عباش رو دور خودش جمع کرد و یک چیزی که من ندیدم چیه زیر عباش قایم کرد . سلام و علیکی سرد رد و بدل شد و چون فهمیدم آقا تقی از حضورم ناراحته از آبدارخونه رفتم بیرون .

چند روز گذشت . یک روز داشتم از جلوی در مسجد رد می شدم که یکهو دیدم آقا تقی در حالی که به زور عباش رو نگه داشته از آبدارخونه بیرون دوید و با صدای بلند من رو صدا می کنه . ایستادم . اومد جلو . بادی به غبغب انداخت سینه اش رو صاف کرد ،نگاهی تحقیرآمیز به من کرد و این درحالی بود که یک چیزی زیر عباش قایم کرده بود . تسبیحی در دست چرخاند و گفت : خب بگو ببینم این که خدا تو قرآن میگه رب المشرقین و رب المغربین یعنی چی ؟ چرا خدا میگه رب مشرقین و رب مغربین ؟ هان ؟
خنده ای کردم و گفتم : چون زمین گرده .
آقا تقی نگاهی حاکی از پیروزی به من انداخت . سری تکون داد و گفت : نه پسرجان یعنی کره زمین مشرق ها و مغرب های متفاوت داره .
گفتم : خب دلیلش چیه ؟ دلیلش اینه که زمین گرده دیگه .
آقا تقی با عصبانیت دستی رو که چیزی رو زیر عبا نگه داشته بود بیرون آورد و گفت : نه . من تو رادیو معارف شنیدم . همینی که من گفتم .
بعدهم . بعدهم . در حالی که رنگش پریده بود عباش رو دور خودش پیچید و با شانه هایی افتاده به طرف آبدارخانه رفت .
بعدها شنیدم که به چند نفر گفته دلیل اینکه خدا تو قرآن میگه رب المشرقین و رب المغربین اینه که زمین گرده .
اما من . از اون روز تا حالا . از اون روز که رنگ پریده و شانه های افتاده آقا تقی رو دیدم . آره از همون روز آنچنان عذاب وجدانی گرفتم که حتی بعضی وقتها تو خواب آقا تقی رو می بینم که رادیو دو موجش رو بغل کرده و داره باهاش نماز می خونه . به خودم می گم آخه پسر لال میشدی حرف نمی زدی . میگفتی نمی دونم آقا تقی تو بگو . می گفتی چه جالب آقا تقی نمی دونستم ممنون که گفتی . میگفتی . می گفتی . م ی گ ف ت ی . ای کاش اصلا هیچی نمی گفتی و میذاشتی اون برنده باشه . چی میشد . دل پیرمرد رو شاد میکردی .
ای وای که زندگی گاهی وقتها چقدر تلخ و سخته .
ای وای .
ای وای .

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه




گاهی وقتها آدم دلش می خواد دیگران رو قضاوت کنه . یعنی نتیجه قضاوت هاش رو به طرف بگه . به طرف و به طرف و به طرف . یعنی این طرف ها انقدر زیادن که آخرش میگی بیخیال . من نه حوصله دارم نه توان طرف شدن با این طرف ها . این کلمه ی یعنی ازدهن مانیفتاد . بعد از یکسال یعنی یعنی کردن تمام تلاشم رو کردم تا در ادبیاتم از کلمه یعنی استفاده نکنم . اما همش برمیگرده . اما سوالی که ذهن من رو مشغول کرده یک سوال نیست . یعنی یک مسئله است . چند وقت پیش دقت کردم و دیدم که من هیچ خاطره ثبت شده تصویری ای ندارم . یعنی هیچ عکسی ندارم که خودم توش باشم و بیانگر وجودم در مکان خاصی باشه . اما نوشته تا دلت بخواد . این بلاگ هم همینطوری نوشتم الکی تا بدونم یک روز به چه چیزهایی فکر کردم .

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه


آلتِ میانجی میان وجود کرانمند و بی کران همانا عشق است نه اندیشه

هگل

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

آدم بزرگ ها نخوانند


چند وقت پیش بر اثر یک اتفاق ، یک اتفاق خیلی ساده کتابی به دستم رسید که قبلا زمانی که هفت سالم بود خونده بودم . اما این بار خوندن کجا و تو هفت سالگی خوندن کجا . هیچ توضیح اضافه ای نمی دم . شازده کوچولو . شازده ای که از یک سیاره به زمین آمد و خاطراتش رو برای یک خلبان که هواپیماش تو صحرای آفریقا خراب شده بود گفت . واقعا باید بیست سال می گذشت که می فهمیدم این داستان یک شاهکاره بی نظیره . اما حیف که آدم بزرگ ها نمی فهمن . حیف .

خلبان :خار به هیچ دردی نمی خوره . فقط نشانه موذی گری گلهاست !

شازده کوچولو ، پس از لحظه ای سکوت ، با بغض خاصی پرخاش کنان گفت :

حرفت را باور نمی کنم ! گلها ضعیف اند . ساده اند . هر طور که بتوانند به خودشان قوت قلب می دهند . خیال می کنند که با خارهاشان می توانند دیگران را بترسانند ...

اگر کسی گلی را دوست بدارد که در میلیونها ستاره یکتا باشد همین کافی است تا هر وقت به ستاره ها نگاه می کند خوشبخت باشد . نگاه می کند و با خود می گوید : گل من آنجا در یکی از ستاره هاست ...

شازده کوچولو از خودپسندی و غرور گل سرخش از سیاره اش راهی شده . (با گل قهر کرده ) ماجرای شازده و گل هم بسیار زیبا و عمیقه که در پست های بعدی برای آدم بزرگ ها می نویسم .